گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای رخ خوبت بمثل آفتاب

چون بمثل گویم بل آفتاب

هیچ شناسی تو که روی ترا

خوانده رهی از چه قبل آفتاب

روی ترا نیست بخوبی بدل

گرچه خوهد بود بدل آفتاب

شکل رخ و زلف تو گیرد اگر

بندد از مشک کلل آفتاب

وان دهن تنگ تو گوئی بنیش

جست مگر نخل عسل آفتاب

دیدن تو آب دواند ز چشم

آب دواند ز مقل آفتاب

ای بصفات رخ رخشان تو

یافته مقدار و محل آفتاب

اکثر اوصاف چگویم که هست

روی ترا وصف اقل آفتاب

از خط مشکین خلل اندر میار

زانکه نپوشد بخلل آفتاب

باده فراز آر چو خون حمل

کامد زی برج حمل آفتاب

برج حمل خانه و کوی تو شد

طلعت دهقان اجل آفتاب

شهره نصیرالدین صدری که هست

بر فلک دین و دول آفتاب

آن شرف دولت عالی که هست

رایش بی هیچ علل آفتاب

هر که ورا دید نشسته بصدر

گوید او هست لعل آفتاب

صبحدمان از قبل خدمتش

سازد چون ماه عجل آفتاب

بر در دربارش بوسه دهد

گشت چو پیدا ز قلل آفتاب

اختر مسعود ورا بر فلک

هست ز خدام و خول آفتاب

از پی اسباب تنعم سزد

مجلس او چرخ و حمل آفتاب

گشت سپروار و ازو دفع کرد

تیر نحوسات زحل آفتاب

ای شده در صدر بزرگان عصر

پیدا چون بر سر تل آفتاب

نور تو پنهان نشود تا نشد

پنهان در زیر بغل آفتاب

عدل تو برداشت ستم از جهان

چون ز گیا قطره طل آفتاب

جمله بخرج کف راد تو داد

آنچه بکان کرد عمل آفتاب

حیلت خصم تو نپوشد ترا

زانکه نپوشد بحیل آفتاب

با تن خصم تو کند خشم تو

آنچه کند بر سر کل آفتاب

بر سر تو جز بسعادت نتافت

از ره تقدیر ازل آفتاب

تا که سپروار مقابل کند

خود را با تیغ جبل آفتاب

در پی اعدای تو بادا بکین

کرده بکف تیغ اجل آفتاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode