گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای دو لب تو قافله قند شکسته

قد تو سر سرو سمرقند شکسته

بادام دو چشم تو بعیاری و شوخی

صدبار بهر لحظه درکند شکسته

از هیبت مژگان دو بادام تویی جنگ

چنگال هژبران زلفین رند شکسته

از جنگ نیارامدی آنچشم چو بادام

از سنگ دو سه سنگ زن رند شکسته

از سنگ شد آن کندی بادام تو از چنگ

در پوست چو از باد صبا بند شکسته

بر لعل شکرخند که نرخ شکر و لعل

کردی بدو لعل شکر آکند شکسته

خوش باش بدان دو لب خوشخند که کردی

بازار شکر زان لب خوشخند شکسته

بادی که شکنهای دو زلف تو پراکند

زان باد دلی چند پراکند شکسته

چین و شکن زلف تو چند است ندانم

دانم که در او هست دلی چند شکسته

جای دل من نیست در آنزلف که نبود

هرگز دل مداح خداوند شکسته

ممدوح هنرمند که از هیچ هنرمند

نه مهر گسسته است و نه پیوند شکسته

. . . که ندارد ز هنرمندان مانند

تا هست ز مانند چو مانند شکسته

ای بنده نوازی که کف راد تو دارد

آز دل خرسند بخرسند شکسته

دارد شره جود بر آنگونه که گوئی

دیوانه شدستی کف تو بند شکسته

فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست

ارز هنر و قدر هنرمند شکسته

نپذیرد اگر پند دهندش که مده مال

نبود شره جود وی از پند شکسته

جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم

کردم قلم از یافه و ترفند شکسته

چون خاطر من مدحت تو زاید فرزند

موئی نخوهم بر سر فرزند شکسته

گر آتش مدح دگران بایدش افروخت

تا سوخته تر باشد یارند شکسته

در مدح تو گردد بدرستی سخن من

آنکس که بیابی سخن افکند شکسته

دارد ببقای تو فلک بیعت و سوگند

هرگز نخوهد بیعت و سوگند شکسته

دارد دل اعدای تو سوزی که نگردد

آن سوز بکافور و بریوند شکسته

بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار

کش تن شود از بار قزاکند شکسته

وز دار محن گشت عدوی تو نگونسار

چون خوشه انگور براوند شکسته

حسادترا در دل و در پشت شکسته است

جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته

تا شهره بود غمزه معشوق غنوده

تا طرفه بود طره دلبند شکسته

در طره آن قند لب آویز که مژگانش

دارد صف جادوی دماوند شکسته

از قند لبی بوسه همی خواه که دارد

از دو لب خود قافله قند شکسته