گنجور

 
صوفی محمد هروی

خطی که گشته به گرد جمال یار عیان

«و ان یکاد» بود از برای چشم بدان

رخش چو آتش و بر وی سپند دانه خال

برای چشم بدست این زمان، همین و همان

ز چشم و ابروی او زاهدا مشو ایمن

ز ترک مست که دارد به خویشش تیر و کمان

مگر ز قامت او شمع، دوش لافی زد

که در مشافهه او را بریده اند زبان

تو زاهدا ز می ناب رخ متاب و ببین

نوشته سر می این دم به برگ تاک رزان

کجاست مغبچه می فروش این ساعت

که هست در کف او درد و غصه را درمان

اگر چه صوفی بیچاره پیر شد اما

هنوز در سر او آرزوی تست جوان