گنجور

 
صوفی محمد هروی

دارم دلی شکسته و جان فگار هم

در سر خیال باده و سودای نار هم

از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز

چون او نساخت آه به من روزگار هم

خواهی چو یار را به جفای رقیب ساز

با وصل گل خوش است جفاهای خار هم

ما را ز دار، بیم چرا می کند حسود

گر پای دارد او، چه غم از پای دار هم

افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز

افزود این همه به جفای نگار هم

عشق تو سرنوشت قضا بود ظاهرا

تقدیر کرده بود مگر کردگار هم

صوفی به صد زبان غم خود گر یبان کند

حقا یکی نگفته بود از هزار هم