گنجور

 
صوفی محمد هروی

گر بود با من به صلح و گر به جنگ

رو نگرداند دل از وی هیچ ... نگ

بعد ازین ناموس را یکسان کنم

راست ناید عشق چون با نام و ننگ

زاهدا دست از من مسکین بشو

طشت من افتاد از بام این درنگ

با لب او قند دعوی می کند

کله او را فرو کوبی به سنگ

بر سر بازار خندان می گذشت

شکر آمد از دهان او به تنگ

ای دل اکنون حاضر آن غمزه باش

کز سپر بیرون شود تیر خدنگ

دیده صوفی چو گردد خاک راه

لآله روید از گل او زرد رنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode