گنجور

 
صوفی محمد هروی

خواهم نظری در رخ خوب تو دگر بار

از عمر چو سیری نبود ای بت عیار

چشم تو به هم برزده حال دل ما را

دانم که چنینها نکند مردم هشیار

گل خار شده باز و چمن گشته معطر

کاکل زده ای شانه مگر دوش به گلزار

بر عارض آن ماه خط سبز عیان شد

ای دل حذر از عین بلاکن به شب تار

در مذهب رندان می پنهان دو گناه است

با ناله نی باده خور و عود به چنگ آر

شب پرتو روی تو مرا در نظر آمد

از نور بلی بهره برد دیده دیدار

آن غمزه شد از کشتن عشاق پشیمان

آری چو انابت بود اندر دل بیمار

صوفی به حذر باش که گفتند ازین پیش

خواهی که به کس دل ندهی دیده نگه دار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode