گنجور

 
صوفی محمد هروی

هر شب من و غمهای تو و روی به دیوار

جز شمع نسوزد دل کس بر من افگار

در عشق جفا و ستم و جور رقیبان

این هر سه بلا را بکشم آه به ناچار

در کوی سلامت شرف عشق مجاب است

ترک سر و دستار کن و باده به دست آر

غمهای تو این نوع که آورد به من رو

جان در سرو کار تو کنم عاقبت کار

شوری است به دور قمر و فتنه عالم

بد عارض زیبای تو آن زلف سیه کار

پابوس توام دست دهد عاقبت الامر

گر بخت شود بر من بیچاره مددگار

صوفی چه کنی ناله شبها ز فراقش

بختت چو به خواب است چه از دیده بیدار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode