گنجور

 
صوفی محمد هروی

بر عارض تو خط، چو پراکنده می شود

ترک فلک غلام ترا بنده می شود

آن دم نبات را نکند هیچ کس قبول

کان لعل شکرین تو پر خنده می شود

دانی که چیست نرگس مخمور سر به پیش

از چشمهای مست تو شرمنده می شود

آن را که کشت غمزه شوخ تو بی گناه

چون از لبت شنود سخن زنده می شود

گویی که دل چراست برین آستان مقیم

جانا سگان کوی ترا انده می شود

از خون مشوی دامن رعنای خویش را

کز چشم عاشقان تو زاینده می شود

وا حرتا که از سر کوی تو نامید

صوفی مستمند تو برکنده می شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode