گنجور

 
صوفی محمد هروی

تا مرا واله آن سرو روان ساخته اند

مهر او را وطن اندر دل و جان ساخته اند

در جواب او

تا ز گندم به جهان گرده نان ساخته اند

جای او را وطن اندر دل و جان ساخته اند

سر اسرار محبت که نهان در گیپاست

در رخ کله نگر نیک عیان ساخته اند

قد رناج بلائی است که در روی زمین

ظاهرا فتنه این خلق جهان ساخته اند

زلبیا خاتم حوران بهشتی است مگر

به جهان بهر دل خلق روان ساخته اند

دعوتی هست دگر، قتلمه او را نام است

دل مجروح مرا مرهم از آن ساخته اند

دل مسکین مرا بر رخ جانپرور نان

چه کنم آه که این دم نگران ساخته اند

همه کس را نشود دولت بریان روزی

همچو صوفی ستم دیده به نان ساخته اند