گنجور

 
صوفی محمد هروی

تا کوکب جمالش در زمانه لامع

بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع

در جواب او

تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع

بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع

چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار

بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع

در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور

آه دل مرا بین شبها چو برق لامع

کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد

یارب برانداز، آن را که هست مانع

ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر

ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع

دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان

آری دل مسامح گویند هست واسع

صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید

اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode