گنجور

 
صوفی محمد هروی

آه از این درد که از عشق مرا در جان است

این چه سوزی است که در سینه مرا پنهان است

در جواب او

در دلم آتش جوع از هوس بریان است

دل من در رخ جان پرور نان حیران است

مرهم درد دل من نبود جز کشکک

«این چه دردی است که در سینه مرا پنهان است»

نیست بی یاد برنج و حبشی یک نفسم

ور بر آید به من دل شده صد تاوان است

هر که جان داد و دلی، بره بریان بخرید

گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است

خسرو اطعمه ها گوشت بود در عالم

باد پاینده در آفاق چو او سلطان است

دوش می برد یکی صحن برنجی ز غمش

وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است

بوی حلوای برنج و نخوداب آمد دوش

صوفی امروز ازین واقعه سرگردان است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode