گنجور

 
صوفی محمد هروی

رخ تو آیت حسن و دهان دروست چو میم

مثال خال تو و زلف همچو نقطه جیم

در جواب او

مرا به کاسه بغرا محبتی است قدیم

گواه، صحنک ماهیچه است و آش حلیم

زهمدمی چغندر شدست آش ترش

به روزگار چنین تیره و سیاه گلیم

کشیده صف نخود آب و برنج و نان عسل

منم شجاع و نترسم ازین چهار غنیم

دلم به صحنک حلوا و نان بود مشغول

چو من به قابض ارواح جان کنم تسلیم

بنوش خربزه چندان که جای جان نبود

که سیر چون بود انسان ورا ز مرگ چه بیم

اگر بود ته نان در سقر روان زان پیش

من شکسته چو دونان روم به قعر جحیم

شود به سفره چو نانها تمام و ناشده سیر

به پیش صوفی مسکین زهی عذاب الیم