گنجور

 
صوفی محمد هروی

همی زند به جهان پیر دیر باده صلاح

در نشاط چو زین باب می شود مفتاح

در جواب او

خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح

گشای این در دولت برویم ای فتاح

به کارخانه حلواگران نگاهی کن

که نور مشعله زلبیاست چون مصباح

در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل

خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح

بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج

به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح

بیا برای تسلی خاطرم بر خوان

بکش تو صورت نان و کباب را طراح

شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت

خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح

به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند

مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح