گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای عزیزان می ندانم تا چه آمد بر سرم

کز فراق دوستان پیوسته با چشم ترم

در جواب او

نان و حلوا می رسد از سفره صاحب کرم

دولت او کم مبادا تا قیامت از سرم

شاه بریان را نگر با دختر بکر برنج

عزم حمام است و دارد عیش با آن محترم

رشته را گفتم چرا گشتی چو من زار و ضعیف

در تمنای عسل گفتا ضعیف و لاغرم

تا به بریان راحت جانهای مشتاقان بود

آزمایش کن بر او گر تو نداری باورم

آن تنکهائی که بر خوان بود خادم پاره ساخت

نیست این پیراهن ناموس، گفتا می درم

سلق اندر پیش بریان به عجز اقرار کرد

گفت اگر دعوی کنم پیشت سزای خنجرم

کرد آهنگ برنج زرد صوفی گفت او

رحم فرما بر پریشانی و روی چون زرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode