گنجور

 
صوفی محمد هروی

تاج سیاه و زلف سیاه و رخ چو ماه

نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه

در جواب او

هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه

آیا بود که بر من مسکین کند نگاه

ای کله دست گیر که وقت عنایت است

کز جور اشتها به تو آورده ام پناه

آش تروش شب به چغندر نشسته بود

آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه

هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ

عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه

از اشتیاق ماهی بریان و سیر او

آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه

آن زحمتی که در غم بریان به من رسید

صحن برنج آمده امروز عذر خواه

صوفی محبت ازلی داشت با کباب

هستند نان و آب به دعوی او گواه