گنجور

 
صوفی محمد هروی

در سر زلف تو تنها نه دل شیدا رفت

جان و سر نیز به هم در سر این سودا رفت

در جواب او

در پی صحنک کاچی، نه دل شیدا رفت

جان سودا زده هم در سر این سودا رفت

دل سودا زده چون بوی مزعفر بشنید

پیش ازو روح، روان از پی خوردنها رفت

بهر پالوده که آیند به استقبالش

در میان دل و جان نیز بسی غوغا رفت

جستم اکرا قدحی، قلیه رنگین«لا» گفت

وه چه گویم که چها بر دل از آن «لا، لا» رفت

هر که از نان و عسل معده خود سیر ندید

دیده بینا به جهان آمد و نابینا رفت

اشتیاقی که مرا بود به حلوا و برنج

از سرم آن همه از دولت گندم وا رفت

سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط

همچو صوفی شکم هر که پر از حلوا رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode