گنجور

 
صوفی محمد هروی

میان مجلس رندان حدیث فردا نیست

بیار باده که حال زمانه پیدا نیست

در جواب او

چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست

ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست

به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر

که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست

میان دعوت سلطان نگاه می کردم

یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست

مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید

که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست

اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل

مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست

کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان

چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست

نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج

کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست

 
sunny dark_mode