گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صوفی محمد هروی

دلی که در رخ جان پرور تو شیدا نیست

درین جهان نتوان یافت زان که پیدا نیست

در جواب او

کدام دل که در او آرزوی بغرا نیست

کدام سینه که در وی خود این تمنا نیست

چنان شدم زتمنای گوشت مستغرق

که از تفکرش این دم به خویش پروا نیست

مگر که قامت زناج سرو را ماند

که سرو هست ولیکن چنین دل آرا نیست

به خوان اطعمه گر صد هزار لوت آرند

به پیش خاطر من چون برنج و حلوا نیست

حلیم گرم به روز خنک بده طباخ

نمی دهی تو به سرما، ترا سر ما نیست

تو نان و ماس نگفتی که خوش بود به بهار

غلط مگوی که هرگز چو شیر و خرما نیست

ز بعد سرکه و ططماج هیچ چیز دگر

به نزد صوفی بیچاره چون منقا نیست