گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای ز سودای لب لعل تو شور ی به نمک

وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک

در جواب او

برد دل از من سودا زده گیپا و کدک

گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک

به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم

گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک

ز تمنای کباب و هوس نان تنک

به سما می رسد این آه دل من ز سمک

زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان

نکند میل دلم جانب شمسی فلک

در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت

بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک

از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام

در پیش روح، روان می رود این دم بی شک

صوفی بی سر و پا می نتواند بودن

بی منقا که بود در بغلش چون کودک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode