گنجور

 
صوفی محمد هروی

چه گونه عرضه کنم با تو داستان فراق

قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق

در جواب او

فتاده در سر من تا هوای آش سماق

بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق

به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست

نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق

هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم

برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق

تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان

اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق

دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر

سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق

جمال کله بریان به شهر اگر نبود

برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق

چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را

به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode