گنجور

 
صوفی محمد هروی

بیار باده گلرنگ ساقیا حالی

که تا دل خود را کنم ز غم خالی

در جواب او

اگر به دست تو افتد طغار چنگالی

محقرست ز بهر چه دست بر مالی

دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان

که تا دل پر خود را به او کنم خالی

نهار ماست چو یک گوسفند پارینه

چهار باید از این بره های امسالی

به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع

خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی

مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه

چو رویمال خود او را اگر به رو مالی

علی الصباح که مخمور دیده بگشاید

خوش است خربزه های لطیف ابدالی

کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت

بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode