گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صوفی محمد هروی

سحر به خاطرم آمد پلونی شیره

عجب عجب که ز شوقش کسی نمی‌میره

خوش است کاسه گلریزه پر از قیمه

ولی به شرط که ترشی او بود تیره

شنوده ای تو به مثلش که بر درند به مشک

در آ به مطبخ و بنگر که سرکه و سیره

ببین به سله ای انگور مسکه و فخری

که در لطافت او عقل می شود خیره

همیشه صوفی بیچاره اشتها پاک است

به کار نیست مر او را گوارش زیره