سحر به خاطرم آمد پلونی شیره
عجب عجب که ز شوقش کسی نمیمیره
خوش است کاسه گلریزه پر از قیمه
ولی به شرط که ترشی او بود تیره
شنوده ای تو به مثلش که بر درند به مشک
در آ به مطبخ و بنگر که سرکه و سیره
ببین به سله ای انگور مسکه و فخری
که در لطافت او عقل می شود خیره
همیشه صوفی بیچاره اشتها پاک است
به کار نیست مر او را گوارش زیره