گنجور

 
صوفی محمد هروی

بیا بیا که به روی تو آرزومندم

بریدم از خود و خواهم که با تو پیوندم

در جواب او

چنان به صحنک ماهیچه آرزومندم

که سیریم نبود می پزند هر چندم

مسمنی به مزعفر به پخته کاری گفت

«بریدم از خود و خواهم که با تو پیوندم»

برنج زرد اگر مرهم دل است اما

من شکسته دعاگوی خورده قندم

سری من است و قدمهای مطبخی دیگر

چو مسلخم نکند پاره پاره هر چندم

کباب را به من خسته هست حق نمک

میان به خدمت زناج من چرا بندم

کنم بیان نعمهای دوست چون صوفی

چو غرق نعمت پرورده خداوندم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode