گنجور

 
صوفی محمد هروی

صبح دولت می دمد بر خیز از خواب ای ندیم

بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم

در جواب او

از صبا اندر مشام جانم آمد این شمیم

بوی جان است این بگو یا نکهت آش حلیم

دوش در قرص قمر می دیدم و در گرده ای

فرق نتوان کرد گویا هست سیبی با دو نیم

علتم را صحن بغرا سازد و آب خنک

به نمی گردد تن من از مداوای حکیم

چون برنج زرد و قند سوده آید در نظر

یارب از همکاسه ای اندر امان دار ای کریم

آفتاب نان برآمد باز از قعر تنور

«صبح دولت بردمید از خواب برخیز ای ندیم»

کاسه ترشی فتاد امروز در پیش رقیب

از کجا پیدا شد آنجا آن سیه بخت رجیم

دوش می جستم من از صوفی نشان راه است

رو به مطبخ کرد و گفت این است راه مستقیم