گنجور

 
صوفی محمد هروی

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

در جواب او

نهی بر بار در پیشم چو روزی دیگ حلوا را

زغم اندر امان سازی دل مسکین شیدا را

اگر روزی به چنگ آید مرا صحنی زماهیچه

به بوی قلیه اش بخشم جهان و ملک عقبی را

هزاران جان مشتاقان فدای مطبخی باشد

به پیش سفره برداران گر آرد صحن بغرا را

دل پژمرده ما را حیات از بوی نان باشد

بیار ار نیستت باور، ببین فعل مسیحا را

چنان مشتاق بریانم که در بازار طباخان

نمی دانم من مسکین که تا چون می نهم پا را

اگر یک خوشه انگوری به دست افتد مرا، فخری

به چشم اندر نمی آرم دگر عقد ثریا را

شمیم قلیه و بغرا چو روزی بشنود صوفی

شود مست و دهد بر باد تسبیح و مصلی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode