گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

در جواب او

می کند دل آرزوی سفره و خوان شما

زان که قوت جان بود پالوده و نان شما

کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند

آن برنج روح افزای پریشان شما

خوان حلوائی همی بردند بس آراسته

کان چنان گلها نروید در گلستان شما

خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس

برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما

چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک

گرده میده به است از ماه تابان شما

شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر

عینک من هست یاران آب دندان شما

می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب

آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما