گنجور

 
صوفی محمد هروی

آه ازین درد جدائی که مرا بر جگرست

آه ازین آتش جانسوز که هردم به برست

در جواب او

مرض جوع زانواع مرضها بترست

تو چه دانی که ازین درد، دلت بی خبرست

سخنی با تو بگویم بشنو از سر صدق

مرهم سینه هر گرسنه حلوای ترست

قلیه گر بر سر بغرا نبود بد باشد

لیک همکاسه چو افتاد از آن بد، بتر ست

به روی سفره که مانند سماء دوارست

کاسه ها اختر و آن صحن مزعفر قمرست

آن که او قوت دل باشد و آسایش جان

تنک میده و آن شیر برنج شکرست

از گلستان ارم به بود اندر همه حال

طبقی نرگسی آن لحظه که اندر نظرست

صوفیا گر چه بلائی بود این گرسنگی

با تو همکاسه پرخوار بلائی دگرست

این چه بوی است که بازار معطر گشته

مشک را قوت این نیست کباب جگرست