گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صوفی محمد هروی

مرا ز پیر خرابات نکته ای یادست

بنوش باده که بنیاد عمر بر بادست

در جواب او

مرا ز پیر کلیچه نصیحتی یادست

منوش قرته که بنیاد قرته بر بادست

چوپیه و دنبه گدازان شود ز آتش جوع

کسی هریسه چو پیش از غروب ننهادست

به سر معنی گیپا نمی رسد هر کس

کجا رسد به معما کسی که نگشادست

بسوخت چلبک بیچاره را به روغن دل

دوید و بر سرش آمد که این چه فریادست

ز چوبها که همی خورد شب هریسه به دیگ

فغان فتاد به روغن که این چه بیدادست

به قصر و پنجره زلبیا چه می نازی

منه تو دل به بنائی که سست بنیادست

مکن به لوت زدن این زمان تو تعلیمش

از آن که صوفی سرگشته نیک استادست