گنجور

 
صوفی محمد هروی

هر که او دیده چهره یارم

می کد رحم بر دل زارم

در جواب او

آن چنان من زگشنگی زارم

که به جان گرده را خریدارم

گفت نان ز آتش فراق کباب

در تف و تاب رو به دیوارم

گشت خلقی فراقت ای بریان

گفت از آن روی بر سر دارم

نان و بریان خوش است و کنگر ماس

گل به آن خار آرزو دارم

بره ای گر نباشد اندر پیش

هرگز او را ز شام نشمارم

جوع را چون نهان کنم در دل

چون گواهند هر دو رخسارم

صوفیا گر نمی کنی باور

فهم کن شمه ای ز گفتارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode