گنجور

 
صوفی محمد هروی

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست

شمشاد سایه پرور ما از که کمترست

در جواب او

از بوی قلیه باز مشامم معطرست

این نکهت این زمان زعبیر که کمترست

گیپا چو حاضرست به پیشت به روی خوان

از نافه های مشک مگو کان مکررست

من بعد روی ما و قدمهای کله پز

هست این سرای بخت و سعادت درین سر ست

درد درون شفا زعسل جوش می شود

تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست

من آب روی خود بر دونان چرا برم

این خشک نان ما چو ز خورشید بهترست

دایم برنج خدمت بریان از آن کند

کو در میان اطعمه سلطان و سرورست

صوفی خسته بر نخوداب است از آن اسیر

کز بوی عطر او دل و جانش معطرست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode