گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای ز رشک روی تو بر ماهتاب

ماه من امشب برآ بر ماه تاب

در جواب او

دوش دیدم گرده نانی به خواب

این عجب در شب که بیند آفتاب

زانفعال کله بریان مگر

کله های قند رفته در حجاب

تا عیان شد طلعت قرص پنیر

در دل شمس و قمر افتاد تاب

عود را مطرب زچنگ انداخت چون

نغمه جانسوز بشنید از کباب

شاه بریان را بباید خیمه ای

از تنکها باز و زناجش طناب

تا توانی نوش می کن نان شیر

گر نماند گو ممان خود جای آب

با گرسنه چون شود همکاسه آه

صوفی بیچاره را باشد عذاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode