گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای لب شیرین تو حلوای قند

قامت رعنای تو سرو بلند

در جواب او

صحن برنجی که بود پر زقند

مرهم جان است و بسی سودمند

پیش قد دلکش زناج بین

گشته خجل قامت سرو بلند

مرغ دلم گشته اسیر اسیب

روی خلاصی نبود زان کمند

چهره برافروخته بریان صباح

تا برباید دل مسکین چند

در عرق آید شکر از انفعال

کاک به دکان چو کند نیمخند

عیب مکن کله، تو کورماج را

زان که به جائی نرسد خود پسند

هر که چو صوفی به عسل داد دل

پند کلیچه نبود سودمند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode