گنجور

 
صوفی محمد هروی

شام وصالت چه به از روز هجر

آتش سوزنده به از سوز هجر

خوش بود این وعده دیدار یار

عشق نهان به ز غم آشکار

آه چه دولت به ازین در جهان

کان بت عیار بگوید که هان

هر که نهان دلبر خود را بدید

وز غم هجران به وصالی رسید

روز جفاهای رقیبان منال

گر شوی از دست فلک پایمال

گر همه غمزده های جهان

شاد نشینند به دلبر نهان

صوفی سرگشته ترا سود چیست

بر تو جهان جمله بباید گریست

آن شب بهروز که در وعده بود

چون که ازین اوج فلک رو نمود

عاشق بیچاره طلب کار شد

در عقب وعده دیدار شد

منتظر و مضطرب و بی قرار

دیده نهاده به ره انتظار

آن در دولت به رخش باز شد

ناله و آن سوز دلش ساز شد

در قدم یار فتاد او چو خاک

بود در آن واقعه بیم هلاک

نیست دگر واقف اسرار کس

سایه چو محرم نبود آن نفس

ای که شدی شاد ز دیدار یار

آن دو سه دم را تو غنیمت شمار

ای که شدی شاد در آن انجمن

یاد کن از حال جدایی من

از دل محروم من بی قرار

یاد کنی چون بنشینی به یار

زان که مرا محرم اسرار نیست

هیچ امیدم ز رخ یار نیست

درد دلی دارم و محرم کجاست

آه درین واقعه همدم کجاست

گشته منافق صفت، این مرد و زن

صوفی بیچاره برو دم مزن

محرم اسرار خدای تو بس

داروی این درد دعای تو بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode