گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه خندان و دل شادمان

آمد و بنشست به پیش جوان

گفت جوان را که شبت گشت روز

هیچ دگر در غم هجران مسوز

شام فراق تو به پایان رسید

درد ترا نوبت درمان رسید

بخت ببین باز مددگار تست

این اثر دیده بیدار تست

گفت بیا امشب و بر گیر کام

از لب جان بخش من ای نیک نام

عاشق بیچاره چو این را شنید

روح روان از تن او بر پرید

نیش جفا بر دل او نوش شد

محنت دیرینه فراموش شد