گنجور

 
صوفی محمد هروی

باز جوان با دل افگار ماند

روز و شبان روی به دیوار ماند

از رخ دلدار امیدی نداشت

وه چه کند، بخت سفیدی نداشت

با غم او گشته قرین روز و شب

کرده به یک سو همه عیش و طرب

پس جگر خویش به دندان گرفت

خانه به کوی بت خندان گرفت

چشم نهاده به سر کوی او

جسته به زاری ز صبا بوی او

شب همه شب تا به سحر زار زار

خواسته از خادمه او بار بار

سرمه چشمان شده خاک درش

آه که از وی نبود باورش

همچو سگان بر سر کویش مقیم

او شده خورسند به بویش مقیم

خاک درش بستر و بالین او

سوخته در غم دل مسکین او

بسته میان را به دعای رقیب

تا که نیابد ز رخ او نصیب

هر که در آن کوی زمانی رسید

خاک قدمهاش به دیده کشید

او به غم و دلبر ازو بی خبر

خنده زنان با دگران چون شکر

دست در آغوش به یار کهن

صوفی اگر ناله کند گو مکن

آن که به سنجاب کند خواب خوش

کی ز زمستان خبری باشدش

حال زمستان، زتنک جامه پرس

درد دل از عاشق دیوانه پرس

خادمه باز از سر مهری که داشت

همت خود سوی جوان بر گماشت

این سخنان را بر دلبر بگفت

عشق چو نافه نتوانش نهفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode