گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه باز این سخن جان گداز

کرد روان عرضه به آن دلنواز

باز بیان کرد که او در غم است

روز و شبان با غم تو همدم است

جز غم تو هیچ ندارد به دل

مانده ز باران مزه پا به گل

ولوله در جان و دو چشم پر آب

هست درین کوی تو در اضطراب

گر بکنی رحم، بود جای آن

پیر شد امروز درین غم جوان

باز بخندید چو شهد و شکر

گفت مرا می دهد این دردسر

می نتواند که ز من بگذرد

قوت آن نی که به من بنگرد

من به میان همه دشمنان

چون کنم امروز دوایی چو آن