گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه باز آمد و بر گفت حال

آنچه شنود از مه فرخ جمال

گفت جوان کار تو بس مشکل است

آه ازین غم که ترا بر دل است

نیست ترا قوت دیدار او

از چه شدی پس تو خریدار او

بی رخ او صبر نداری دگر

چون که ببینی بشوی بی خبر

پس چه کند یار، گنه آن تست

رحم مرا بر دل بریان تست

صوفی درویش صبوری گزین

باش به درد و غم او همنشین