گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه بگشاد زبان پیش یار

کرد عیان قصه آن دلفگار

زاری او را به مناجات گفت

آنچه طلب کرد به حاجات گفت

سوخت دلم گفت ز درد دلش

قصه پیش آمده بس مشکلش

سر مکش از بهر خدا زان فقیر

این سخن از خادم خود در پذیر

گفت ایا خادمه مهربان

راست بگو من چه کنم این زمان

گرچه برو زار بباید گریست

از من ایا خادمه تقصیر چیست

از تو شنودم بنمودی جمال

نیست ورا ذره تاب وصال

من چه کنم خادمه، دیگر خموش

هر چه شنودی و بدیدی بپوش

هست مرا ترس رقیب این زمان

گر بمرد گو بمر آن نوجوان