گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه برخاست به چشم پر آب

رفت به سوی بت عالی جناب

عرضه احوال جوان کرد باز

آن سخنان جمله بیان کرد باز

گفت بترس از فلک بی وزیر

عاشق سودا زده را دست گیر

سرمکش از عاشق درویش خود

از کرم او را بنشان پیش خود

تا رخ زیبای تو بیند عیان

تازه شود در تن او خسته جان

ورنه زمانی ز برای خدا

همچو مه از دور به او رخ نما

گفت به آن خادمه پر ز مهر

سرو سهی قامت خورشید چهر

من بنمایم خم ابروی خویش

لیک ورا ره ندهم سوی خویش

گوی سلامی ز من او را نهان

تا که شود جان و دلش شادمان