گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه از خدمت آن دلنواز

گشت سوی عاشق بیچاره باز

خنده زنان با دل بس شادمان

آمد و بنشست به پیش جوان

گفت بیا غم مخور ای مستمند

مرغ دلت یافت گشادی ز بند

من بکنم فکر تو، فرمود یار

صبر کن و ناله مکن زینهار

هست مرا ترس زبان رقیب

ورنه ز من یافته بودی نصیب

صوفی ازین صبر برآید مراد

کس چو تو بی صبر به عالم مباد