گنجور

 
صوفی محمد هروی

کرد جوان صبر و تحمل بسی

هیچ نگفت این سخنان با کسی

صبر بسی کرد و تحمل نمود

پیش کسی زهره گفتن نبود

در دل او غصه و غم شد گره

همچو کمان خم شد، و لاغر چو زه

دور فتاده ز رخ او چو تیر

گشته چو زه در غم او گوشه گیر

و لوله در سینه و لبها خموش

واقف از احوال دلش سینه پوش

از همه خویشان شده بیگانه او

باغم آن مه شده همخانه او

درد صبوری چو برون شد زحد

خادمه اش نیز نکردی مدد

نعره بر آورد که ای گلعذار

چشم به حال من بیچاره دار

طاقت من گشت ز هجر تو طاق

نیست مرا طاقت درد فراق

چند کشم بار جدایی به دوش

سینه جوشان و لبان خموش

بی تو مرا مرگ به است از حیات

زندگی بی تو بود چون ممات

آه چه سازم که دلم گشت خون

درد دل من شده از حد برون

ای بت عیار کجا جویمت

درد دل خویش که را گویمت

سر به من خسته نیاری فرود

سوختم از آتش هجران چو عود

یک نفس از خنده تو خاموش کن

در دل شب گریه من گوش کن

صوفی بیچاره گرفتار تست

بنده صفت بر سر بازار تست