گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه آمد به بر یار باز

گفت که ای سرو قد دلنواز

کار جوان رفت ز دست ای صنم

می رود از دار جهان دم به دم

با دل پر حسرت ازین خاکدان

می رود امروز دریغا جوان

خون جوان هست به گردن ترا

رحم کن امروز بترس از خدا

خنده همی زد چو گل نوبهار

بر سخن خادمه آن گلعذار

خادمه از خنده او می گریست

کای صنم این خنده درین حال چیست

کار جوان گشت تباه این زمان

هست ترا عین گناه این زمان

گفت ایا خادمه بوالفضول

بهر چه گشتی تو درین غم ملول

من زکجا و سخن او کجا

شه نکند هم نفسی با گدا

او چو نکرد این سخنان را قبول

خادمه شد باز درین غم ملول

پیش جوان آمد و بگریست زار

گفت چه سازم من بی اعتبار

سعی کنم من، نشود کار راست

ذات خداوند جهان تا چه خواست

برکن ازو دل، چه فرو بسته ای

بر سر این کوی چرا شسته ای

حسن که کج خلق بود نیک نیست

حسن نکو، خلق نکو لیک نیست

بر کن ازو دل چه نشستی برو

صوفی سرگشته تو از من بشنو