گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه بار دگر از روی مهر

رفت سوی خدمت آن ماه چهر

دید که بنشسته به تخت مراد

خادمه را چشم چو بر وی فتاد

گفت دعاها و ثنا بی شمار

خادمه با آن صنم گلعذار

کرد بسی حیله و سعیی نمود

تا که زبان باز به گفتن گشود

حال دل زار جوان را بگفت

هر چه به دل بود مر او را نهفت

خنده زنان گشت چو گل در سحر

گفت به آن خادمه کای بی هنر

چند غم مردم نادان خوری

هست مرا جمله جهان مشتری

گر شود او از غم رویم هلاک

ور نشود، حسن مرا خود چه باک