واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۱
کدورت پاکطینت را، صفای سینه میگردد
که خاکستر چراغ خانه آیینه میگردد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۲
چون بهله بصید دلم آن مست بر آرد
نی دل، که بتاراج جهان دست بر آرد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۳
نیند از احتیاط خصم، دنیا دیدگان غافل
چنار از سالخوردیها، زره زیر قبا دارد!

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۴
عالمی پر شده از پرتو خورشید رخش
شرم او باز زما چشم رمیدن دارد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۵
چو خاک تیره، مشو فرش در بیابانی
که گردباد چونی ریشه در زمین دارد!

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۶
زبون رود سخن نرم خصم از دل
چونان میده که از معده دیر میگذرد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۷
آه گرمم چشمه خورشید را بی آب کرد
ناله خارا گدازم، کوه را سیلاب کرد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۸
کامران شد، هر که او قطع نظر از کام کرد
نامور شد تا نگین پهلو تهی از نام کرد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۹
یک ذره اعتماد نشاید بجاه کرد
دیوار موج را نتوان تکیه گاه کرد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۰
مبند دل به عطای جهان، که چون شبنم
هرآنچه شب دهدت، روز باز میگیرد!

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۱
تلاش تیرگی با آتش دل در نمیگیرد
که تیغ شعله هرگز رنگ خاکستر نمیگیرد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۲
کشتی ام بسکه کند موج صفت رم ز کنار
ترسم آخر بکنار دگرم اندازد!

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۳
در صف حشر، چو بیند کرمت عرض گناه
طاعتم آید و خود را بمیان اندازد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۴
نگه را، عکس رخسار تو، شاخ ارغوان سازد
شکست رنگ من، آیینه را برگ خزان سازد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۵
ز نانخورش به ترشرویی زمانه بساز
شکر به تلخی ممنون شدن نمیارزد!

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۶
خانه تن، چو بسیل اجل از هم ریزد
خبر مرگ تو گردیست کز آن برخیزد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۷
ز ضعف بیغمی، نتواند آهم از جگر خیزد
مگر دردی بگیرد دست افغانم، که بر خیزد!

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۸
از دامن خود گرد جهان زود بر افشان
ز آن پیش که از دامن او گرد تو خیزد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۹
نیست باکم، گر ز دشمن بر دلم خاری رسد
از مکافاتش باو ترسم که آزاری رسد

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۰
ای پریشان خرج نقد کیسه هستی تویی
جمع کن خود را که فردا روز بازاری رسد
