آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱
قاصد که ازو به من خبر هیچ نگفت
گفتم که تو را یار مگر هیچ نگفت؟!
گفتا که چرا، گفتمش آن گفته بگو؟!
آهی به لب آورد و دگر هیچ نگفت!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
ای خون دل پیر و جوان خورد دلت!
وی ز آهن و از سنگ گرو برده دلت!
زنهار، میازار دلم، میترسم
گردد ز دل آزردنم، آزرده دلت!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
ای برده ز مهر تاب، ماه علمت
وی داده به خضر آب، خاک قدمت
وی ساخته کان خراب، نقش درمت
آن از تو کریمتر که داد این کرمت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴
گر از تو نهان، کس آید اندر کویت
وز دور گهی نظر گشاید سویت
بهتر که تمام عمر در پهلویت
بنشیند و از بیم نبیند رویت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵ - ماده تاریخ (۱۱۷۶ ه.ق)
در عهد کریم خان، شه ملک قباد
از سعی سلیم حاکم پاک نهاد
تعمیر چو یافت باغ فین، آذر گفت:
«آباد شده عمارت فین آباد»
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶
هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد
در جان من، این آتش جانسوز مباد
آن روز که من پیش توام، شب نشود
آن شب که تو در پیش منی، روز مباد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷
در تن، نفسی جان غمین، بیتو مباد
در باغ، شکفته یاسمین، بیتو مباد
تو مشغول عمارت زیر زمین
من میگویم: روی زمین، بیتو مباد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸
ایزد، همه عمر کامرانیت دهاد
با خلق زمانه مهربانیت دهاد
وز جام جم، آب زندگانیت دهاد
اینها همه درخور جوانیت دهاد!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
شاها بروادت بجهان داد زیاد
عمرت ز همه جهانیان باد زیاد
خصمت نبود، ور بود آن، زاد زیاد
هر کس بودت دوست، بجان شادزیاد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰
آن کس که بچرخ، نقش اختر بندد
و آن کس که ببحر، آب گوهر بندد
نه بند ز دست دشمنت بگشاید
نه بر رخ بنده ی تو، در بر بندد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱
دیدم گلکی بصد دهان میخندد
گفتم: بطراوت چمن میخندد
گریان گریان، بلبلی از شاخ گلی
گفتا: که نه، بر گریه ی من میخندد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
جان رفت و، دل از تو باز دردی دارد؛
اشک سرخی و رنگ زردی دارد
غافل منشین، که خاک غم پرور من
هر چند بباد رفته، گردی دارد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳
امشب که ز وصلم به طرب میگذرد
از غصه به من شبی عجب میگذرد
گر دم نزنم، فغان که غم میکشدم؛
ور شکوه کنم، آه که شب میگذرد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴
در کوی بتان، گاه نفس میگیرد؛
گفتیم: دل آنکه داد، پس میگیرد
در گوشه ی بام، گفت ماهی: رو رو
در کوچه ما دزد عسس میگیرد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
وقت است بهار، باغ و راغ افروزد؛
وز لاله و گل، شمع و چراغ افروزد
گل، چهره اش از خون جگر گیرد رنگ؛
لاله، رخش از آتش داغ افروزد!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
از خواب سیه روز تو، چون شب خیزد؛
چون شب، ز غمت یار بش از لب خیزد!
گوید: یا رب، یا رب او هر که شنید؛
از یک یار ب، هزار یا رب خیزد!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
نایی ز نوا فتاده، تا نی برسد!
ساقی سر خم ستاده، تا می برسد!
یک ناله بسینه مانده، تا کی بکشیم؟!
یک جرعه نصیب ماست، تا کی برسد؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸
چون کار نظر بپاک بینی برسد
یا زور کمر بدار چینی برسد
نبود عجب ار، ز گفتگوی زن وشوی
زحمت ببرادران دینی برسد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹ - ماده تاریخ (۱۱۷۵ ه.ق)
صهبا، ز زکامش مژه چون پرنم شد؛
زین واقعه حال دوستان درهم شد
چون کند دو دندان، پی تاریخ آذر
گفتا که: دو از خوشه ی پروین کم شد»
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰
ترکی که مرا برده ی خود میداند
جانم بلب آورده ی خود میداند
در پیش وی آن به که زبان بربندم
از شکوه، که او کرده ی خود میداند