سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۴
عاجز باشد که دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۴
بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد به ضرورت سرش
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۵
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
بر کمربند او چه زر چه خزف
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۷
گر همه زر جعفرى دارد
مرد بى توشه برنگیرد گام
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقرهٔ خام
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۸
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وآن که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۹
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
از التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شویی چه باک است
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰
به لطافت چو بر نیاید کار
سر به بی حرمتی کشد ناچار
هر که بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی بر او شاید
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱
آن شنیدستی که در اقصای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
درویش به جز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را
وقت دعا بر خدای وقت کرم در بغل
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
وه که گر مرده باز گردیدی
به میان قبیله و پیوند
ردّ میراث سختتر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
بخور ای نیکسیرت سره مرد
کان نگونبخت گرد کرد و نخورد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی بر گیر
وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۳
شد غلامی که آب جوی آرد
جوی آب آمد و غلام ببرد!
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۴
چو آید ز پی دشمن جان ستان
ببندد اجل پای اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۵
قد شابَهَ بِالوَری حِمارٌ
عِجلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۵
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش
بگرد در همه اسباب ملک و هستی او
که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۶
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم