سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۱ - کلال
گفتم با آن کلال پسر ای نگار چست
گفتا شکسته تو به خمدان شود درست
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۲ - کلال
آن کلال امرد که او را بود منزل جان و دل
خانه بردم ماند دستش در میان آب و گل
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۳ - پا یکی
پا یکی امرد چلیم نقره یی بر کف رسید
آتش سودای او دود از دماغ او کشید
سوختم مانند تماکو چو نی بر لب نهاد
آتشم گل کرد و از خاکسترم سنبل دمید
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۴ - تماکو فروش
شوخ تماکو فروش هست سر تا پای غش
مارسانده بر لبش فریاد می سازد که کش
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۵ - درزی
از غم آن شوخ درزی جامه خود سوختم
چشم چون سوزن به چاک دامن او دوختم
زین هنر هرگز نشد چاک گریبانم درست
رفته رفته کوی او کار عجب آموختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۶ - درزی
شوخ درزی را شبی در بر کشیدم جامه وار
بر دکانش رفتم و او را برآوردم ز کار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۷ - درزی
رشته بر پا دلبر درزی شبی آمد مرا
جامه من بر قد و بالای او آمد رسا
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۸ - درزی
خانه آن شوخ درزی را زیارت ساختم
رفتم و از درز در او را اشارت ساختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۹ - پوستین دوز
پوستین دوزم که از رخ پوستینش در بر است
بیرخش چون گرگ باران دیده چشم من تر است
بر سرش چون کلک مو باشد کلاه برگی
در بدن پیراهن صافش چو شیر و شکر است
پوستین دوز امردی گفتا مرا کش در بر است
[...]
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰ - پوستین دوز
پوستین دوز امرد من دلبر سنجیده است
پوستین بره او گرگ باران دیده است
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱ - قصاب
دلبر قصاب من آمد دکان خود گشاد
دنبه را از پشت خود بگرفت و پیش من نهاد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۲ - قصاب
دلبر قصاب من رو چون دلم بیتاب شد
خانه من پا نهاد و زهره او آب شد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۳ - قصاب
تا دلم را کشته خود آن بت قصاب کرد
در قفای دنبه خود چریوی من آب کرد
ریخت همچون سرمه در چشم ترازو سنگ را
ماند در زیر سر و گفتا دکانم خواب کرد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۴ - قصاب
زان مه قصاب مردم گوشت سودا می کنند
عشقبازان دنبه او را تماشا می کنند
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۵ - قصاب
گوشت چشمم زان مه قصاب یک انگشت داد
جنگ قصابانه را سر کرده بودم پشت داد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۷ - قصاب
دلبر قصاب آمد جا به دکان کرد و رفت
دنبه خود را به سیخ ما نمایان کرد و رفت
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۸ - قصاب
دلبر قصاب را خونریز عالم یافتم
خانه خود بردم امشب سنگ او کم یافتم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۹ - مسگر
دلبر مسگر چو جای خود به دوکان می کند
هر که را بیند مس خود را نمایان می کند
میدرآید در درون دیگ دامن برزده
آتشم را تیز بالبهای دامان می کند
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۰ - مسگر
دلبر مسگر به کف کفگیر روی از من بتافت
گفتم ای پیمان شکن یغلاغوی تو دست یافت