گنجور

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

آنشوخ که خون مهربان یاران ریخت

وز تیغ جفا خون وفاداران ریخت

از خون بحریست کوی او بسکه بخاک

خون دل افکار دل افکاران ریخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

خط تو که غم بجان غمخواران ریخت

آتش بدل سوخته یاران ریخت

آن ابر سیاهست که برگشته ما

اخگر همه جای قطره باران ریخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

در بر معشوق و در قدح می چه خوش است

در گوشه بزم ناله نی چه خوش است

سرمست شدن بپای یار افتادن

پس گریه های‌های هی‌هی چه خوشست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

آگه نتوانی چو شد از فطرت پست

زانگونه تو از حقیقت کار که هست

مگذار زمانی قدح باده ز دست

در بیخبری مرا چه هشیار و چه مست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

در ظلمت جهل آمدن چون زالست

گر جرم کنم چرا کنی قدرم پست

ره تیره و من مست و صراحی دردست

پایم لغزید ناگه افتاد و شکست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

هرکس که ز لطف تو ستمگر شاد است

غافل زپی چه جور و چه بیداد است

لطف تو و جور تو بعاشق دو بناست

کان سست پی است و این قوی بنیاد است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

زاهد که بپاک دامنیها ثمر است

اور را ز بتان چشم بچیز دگر است

این طرفه که من با همه بدنامیها

از کیسه خویش دامنم پاکتر است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

ای آنکه ترا همیشه عصیان کار است

و آنرا گوئی چه‌قدر و چه مقدار است

پرهیز کن از گنه بود گرچه قلیل

اندک اندک چو جمع شد بسیار است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

درد دل ما که داستان دگر است

محتاج بتقریر و بیان دگر است

این قصه ز هر زبان بیانش ناید

افسانه عشق را زبان دگر است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

ای آنکه ترا خون شهیدان باده است

کی خونخواری چون ز تو مادر زاده است

در طفلیت ای سست وفاپنداری

ما در همه شیر بی‌وفائی داده است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

تا دامن مطلبم به چنگ آمده است

با من ز جفا بخت به جنگ آمده است

از شیشه نکرده می به ساغر پایم

لغزیده و شیشه‌ام به سنگ آمده است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

هرجا صنم لاله‌عذاری بوده است

آرام دل عاشق زاری بوده است

این ناسازی همین بعهد من و تست

زین پیش مگر نه روزگاری بوده است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

این گل کف دست گلعذاری بوده است

وین غنچه سرانگشت‌نگاری بوده است

این خار که بر دامن گل جنگ زده است

دستیست که بر دامن یاری بوده است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

هر ذره ز خاک تاجداری بوده است

هر نقش قدم بزرگواری بوده است

هر گرد که بر باد سوار است امروز

پیداست که وی شاهسواری بوده است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

گل روی بت عشوه‌فروشی بوده است

نرگس چشم پیاله نوشی بوده است

خاکی که درین چمن برو میگذریم

پائی و سری چشمی و گوشی بوده است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

پیمانه لب پیاله‌نوشی بوده است

خم کالبد باده‌فروشی بوده است

صدبار درین میکده هر مشت گلی

ساغر بکفی سبو بدوشی بوده است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

مینای تهی حریف خامی بوده است

پیمانه پر رند تمامی بوده است

جامی که نهاده‌ایم ما لب بلبش

می‌خاره لب بر لب جامی بودهاست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

از می که عدو شکار شست من و تست

ساقی فلک بلند و پست من تست

از چرخ میندیش که تا ساغر می

داریم بدست دست دست من و تست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

طاقت ثمر ما و جفا حاصل تست

آن درگل ما باشد و این در گل تست

آن شیشه که از سنگ ننالد دل ماست

و آن سنگ که بر شیشه نبخشد دل تست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

ای ساده دلی که گفتن حق فن تست

منصور صفت هر که بود دشمن تست

حق گنج بود چو یا بیش پنهان دار

ور فاش کنی خون تو در گردن تست

مشتاق اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۲
sunny dark_mode