سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۸
برخیز و برافروز هلا قبلهٔ زردشتبنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگروید و کنون بازناکام کند روی سوی قبلهٔ زردشت
بس سرد نپایم که مرا آتش هجرانآتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دلانگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون […]

رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۲
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشتنزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردندانگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتادهحیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشتنزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردندانگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتادهحیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
انگشت مکن رنجه […]

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ زردشت
بیروی تو چون زلف تو گوژست مرا پشت
عشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت
جور تو مرا خست و جفای تو مرا کشت
هر چند همه جور و جفای تو کشیدم
هرگز نکنم مهر و وفای تو فرامشت
برخیز و بیا تا ز رخ و زلف تو امشب
پر لاله کنم دامن […]
